علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

واژه نامه علی در 21 ماهگی

سلام بر شیرینی زندگیم سلام به همه هستی ام سلام به علی جونیم نازنین پسرم میخوام برات بگم در آغاز بیست و یکیمن ماه از زندگیت چقدر شیرین و بانمک کلمه ها رو میگی اینقدر این شکر پاره هایت خوشمزه و شیرینه که دلم می خواد موقع حرف زدنت بخورمت روز به روز که بزرگتر میشی دلم میخواد بیشتر باهات باشم... هر روز وابستگی و دلبستگی ام بهت بیشتر و بیشتر میشه اینقدر این روزهااا بازی کردن با تو و بودن در کنارت بهم آرامش میده که نمی خوام لحظه ای این ثانیه ها رو از دست بدم قبلا به خاطر بعضی از کارهات عصبانی میشدم و دعوات می کردم اما الان واقعا حتی بدترین کارها رو که میکنی نمی تونم دعوات کنم... اینقدر دلربایی میکنی که روز به روز...
20 بهمن 1391

چه زود 21 ماه گذشت

سلطان کوچک قلبم 21 ماهه شدنت مبارک     با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق میگیرم و پیشانی بر خاک میگذارم و خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم که یک هدیه آسمانی رو به من بخشید.. .     باورم نمیشه که 640 روز از بودنت در کنارمان گذشت.... باورم نمیشه 640 روز قدم کوچولوتو تو خونه قلبمون گذاشتی.... باورم نمیشه که 640 روزه که دارم باهات عاشقی میکنم.... باورم نمیشه که 640 روزه که دارم شیره جونم رو بهت می بخشم... باورم نمیشه که 640 روزه یک اتاق آبی کوچولو و پر از وسایل کوچولو به خانه مان اضافه شده .... باورم نمیشه که 640 روزه که یه کفش کوچولو به کفشهای خونه اضافه شده... باورم نمیشه که 640 روزه که یک حو...
6 بهمن 1391

سفرنامه مشهد

روز 23 دیماه 91 مصادف با شهادت امام رضا همراه با بابایی و  مادرجون و عمه ها برای زیارت حضرت معصومه به قم رفتیم...بعد از ناهار حرکت کردیم و حدود ساعت 3 بود که به حرم رسیدیم و تا بعد از نماز مغرب و عشاء در حرم ماندیم...واقعا آدم هر چقدر در این جور اماکن متبرکه و زیارتگاه ها بمونه خسته نمیشه... بعد از نماز به منزل عمه بابایی رفتیم و شام خوردیم و به سمت تهرات حرکت کردیم ... در ضمن کاپشن علی در حرم گم شد و تا زمانیکه پیداش کردم ژاکت خودم تنت بود و تنها عکسی که داریم.. آخه در حرم عکسبرداری ممنوع بود... و اما روز 24 دیماه به همراه علی جونی و مادر جون راهی فرودگاه شدیم (طبق معمول بابا مهدی  باهامون نبود...اما تمام هوش و حوا...
1 بهمن 1391

عروسک بازی فندقم

پسرم، دلبرم، تازگیها علاقه شدیدی به عروسک بازی پیدا کردی....واسه خودت عروسک نخریدم فقط حدود 10 تا از این حیوانات پولیشی داری... آخه نمی خواستم رفتارت دخترونه بشه... اما عمه فاطمه یک عروسک داره که شما نی نی صداش می کنی....کوچکتر که بودی ازش میترسیدی اما الان عاشقش شدی ..... هر وقت میریم خونه مادر جون سریع میری و نی نی رو میاری... تمام حرکاتت رو با نی نی مقایسه می کنیم.... مثلا میگیم نی نی به به خورد تا شما چیزی میخوری... یا میگم ببین نی نی چقدر قشنگ خوابیده پوشکش رو عوض کنم شما هم آروم می خوابی تا پوشکت رو عوض کنم.... عکسهای عروسک بازی گل پسرم در ادامه مطلب اینجا مثل خودم که تو رو تو بغل میگیرم و می خوابم و شیر میدم خوابیدی و عر...
28 دی 1391

ثبت تصویری شیطنت های یک روز علی جونی در خانه مادرجون

روز 9 دیماه 91 به علت مشغله کاری خودم از عمه زینب خواستم دنبال علی بیاد تا اونو به خونه خودشون ببره تا من به کارهام برسه (آخه ماشا الله علی خیلی خیلی بازیگوش شده و باید همه هوش و حواسم بهش باشه) ... اونم از خدا خواسته سریع دنبالش اومد و بردش ...... شب هم تولد عمه فاطمه جون بود که تولد گذشته اش رو دوباره بهش از همین جا توسط علی تبریک میگم... عمه جون تفلدت مبارک خیلی خیلی دوست دارم.. و اما کارهایی که نفسم تو اون روز انجام داده همه توسط عمه هاش ثبت شده..... بقیه توضیحات در ادامه مطلب بعد از رسیدن علی به خونه مادر جون خسته شده و خوابیده.... اینم یک جور مدل خوابیدن بعد از بیدار شدن روز خود را با...
25 دی 1391
1